بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

بهانه ما بهار

یک ماه است با مایی

انگار همین دیروز بود که آمدی.............. هر چقدر روزهای سخت بارداری و دوری از روی ماه تودیر گذشت روزهای آمدن وهم نفس شدنت با ما به سرعت چشم به هم زدن میگذرد. یک ماه گذشت نازنین من یک ماه درد بخیه و به زخم نشستن سینه ها ومرهم آرامش آغوش تو یک ماه دل دردهای شبانه تو و اشک های بی قراری من یک ماه ناباوری داشتن تو و دلگریمیهای پدرت یک ماه شب بیداری وراه بردن و همراهی با تو و بالاخره کم کم داری به این دنیا عادت میکنی میدانم چقدر برایت سخت بوده است جدا شدن از دنیایت دخترم میدانم زمینی ها را مثل فرشته ها دوست نداری میدانم آغوش خدا برایت بسیار گرم بوده است میدانم که خو گرفتن به اینجا برایت آسان نیست ...
29 آذر 1391

به بهانه چهل روزگیت

  40 طلوع زیبا از اولین هم آغوشیمان گذشت نازنین و من امروز به یاد اولین نفسهای نازنینت به چله نشسته ام دخترم چقدر زود میگذرد بهار روزهای بودنت وای که این گذر زود زمان چقدر دلهره میاندازد به جانم دست های کوچکت را حلقه میکنی دور انگشتم و انچنان خیره میشوی به چشمانم که روح از بدنم جدا میشود،به عرش میرود و دوباره باز میگردد به تن خاکی ام                        همان لحظه اما در اوج لذت میترسم....... این روزها هراسم از تمام شدن روزهای خیره شدن و چنگ زدن و نوزادی توست دخترم میترسم تمام شود این لحظات همان طور که ر...
29 آذر 1391

بهار 50 روزه ی ما

    این شب ها باز هم خواب نداریم مادر و دختر   دختر ناله میزند و مادر لب میگزد  دختر گریه میکند و مادر بغض  دختر به خودش میپیچد و مادر ذکر میگوید  دختر جیغ میکشد و مادر ارام اشک میزد و بلند تر ذکر میگوید  دختر ناله میزند گریه میکند جیغ میکشد  صدای گریه مادر بلند میشود و خدا را فریاد میزند خدایا طفل کوچک 50 روزه ام را مراقب باش یا من اسمه دواء و ذکره شفاء  بهار نازنینم مادر بی تابت را یارای تحمل دل دردهایت نیست  از خدا میخواهم زود تر و زود تر این دردها را از تو دور کند دخترم  و از تو میخواهم قوی باشی مثل همیشه  و از خودم میخواه...
29 آذر 1391

این روزها بزرگ شدنت را میبینم

و............. ذوق میکنم به فکر فرو میروم گریه میکنم میخندم اصلا مملو از احساسات مختلفی میشوم که نمیتوانم بیانشان کنم اولین خنده ات اولین خیره شدنت اولین حرکت معنا دارت... بهارم شاید هر پدر و مادری فرزند خودش را نابغه ببیند اما به خدا من بی هیچ تعصبی دیدم که که تو از اولین روزهای حیاتت خندیدی و خیره شدی و حرکت با معنا انجام دادی خیلی خیلی زود مرا شناختی و برایم خندیدی شاید قبل از ده روزگیت 15 روزگیت همه را با چشم دنبال کردی و به راحتی ذوق کردی و صدا های واضح دراوردی که نشان دهی خوشحالی نمیگویم نابغه هستی اما واقعا یک دختر خاصی دیر نوشته٢٥ /٦/ ٩١       وقتی ٥٠ روزه بودی ...
29 آذر 1391

امروز درحضور تو از تو با خدا سخن میگویم

خدایا از تو سپاسگذارم برای  این هدیه آسمانی برای این فرشته ای که به آغوش ما آمد خدایا سپاسگذارم از بابت نفس های گرمش که گرما بخش خانه ماست به خاطر لبخند هایش که ما را به خنده وا میداردبه خاطر معصومیتش که گاهی اشک میآورد به دیدگانم از شدت شوق به خاطر زیبایی هایش که مرا بیشتر دلداده اش میکند به خاطر ......... دختر بودنش که آرزوی همیشه مان بود خدایا شنیده ام تو به هر کس که دوست داری دختر میدهی شنیده ام که دختر را اگر 40 روز نگاه داری کنی تا آخر عمر نگهت میداردشنیده ام که دختر پاره تن و باعث افتخار پیامبرت بود از تو متشکرم برای هدیه کاملی که به ما بخشیدی خدا امروز 28 شهریور ماه  مصادف با تولد حضرت معصومه و اولین روز دخ...
29 آذر 1391

در آستانه دو ماهگیت

  ترانه دو ماهه من ارام آرام قد میکشد و بزرگ میشود و در کنارش به قول بقیه من دارم کوچک میشوم قد بکش نازنینم رشد کن وبزرگ شو تنها چیزی که دارم شیره جانم است که برای رشد و سلامتت به تو هدیه میکنم شیر که میخوری خیره خیره نگاهم میکنی فهمیدن حرف های نگاهت بسیار سخت است و من تنها میتوانم در جواب نگاهت خیره شوم به چشم های نازنینت و آرام ارام برایت ترانه بخوانم............. جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن منو نگاه کن در اومد خورشید شد هوا سپید وقت اون رسید که بریم به صحرا بهار وای نازنین مریم بهار باز دوباره صبح شد من هنوز بیدارم کاش میخوابیدم بهار تو رو خواب میدیدم بهار بوته غم توی دلم زده جوونه دونه به...
29 آذر 1391

عزیز ما 2 ماهه شد

  باران چشمانم را به بازی گرفته است دخترم مانده ام بهار در موجی از احساسات مختلف سرگردان ،نمیدانم از آنچه در دل دارم با چه کسی سخن بگویم سخت است عزیزم به خدا روزهاو شب های بسیار سختی بامن است مانده ام در کار خدا 40 شب تمام بیدار بودم بعد ازآن شبی یکی دو ساعت خوابیدم و با سر درد بلند شدم روزها مرده متحرکم شب ها جسد بیدارگریه های بی امانت را تاب تحملم نیست دل در دهایت امان از دلم درآورده صد بار میمیرم و زنده میشوم برای دردهایت زندگی انگار جور عجیبی شده انگار همه هستند اما من باز هم تنهایم دستهایم کم میآیند بعضی اوقات گاهی هم مغز کم میآورم به خدا، خسته ام انگار اما ناله کوچکی از تو خواب را از سرم میپراند گاهی چرت میزنم اما با صدای ...
29 آذر 1391

به شوق سه ماهگی نازنینمان بهار

  این روزهای ماه سوم زندگیت عجیب تند گذشت و رفت و امروزی که در آنم وارد چهار ماهگیت شدی .........نازنین مادر این ماه آنقدر خندیدی آنقدر خیره شدی به ما و نمک ریختی برایمان آنقدر زیباشدی آنقدر شیرینتر و شیرین تر شدی آنقدر حرکات جدید انجام دادی همه مان را شناختی و به هر که دوست داشتی شوق نشان دادی آنقدر و آنقدر.....   که یادمان رفت روزها را بشمریم و روزها بدون توجه به بی خیالی ما گذشتند و یک ماه دیگر از هم آغوشیمان را رقم زدند برایت... هیچ کس باور نمیکند تو همان بهاری دخترم که شب ها تا صبح خواب نداشتی و گریه هات هفت کوچه آنطرف تر را پر کرده بود راستی تو همان بهاری فرشته کوچکم؟ دیر نوشته٢٩/٧/٩١    ...
29 آذر 1391

میخواهم این روزهایم را لحظه ای هزار بار زندگی کنم دخترم

  به خدا نمیدانی عزیزکم که چه لذتی میبرم از این لحظه های با تو لحظه هایی که با هیچ چیز قابل قیاس و مثال نیست چقدر سخت است بهار حتی فکر این که این لحظه ها گذراست  و من و لحظه ها از کنار هم درحال عبوریم من که غرق میشوم در این لحظه ها و امیدوارم هیچ غریق نجاتی نباشد کاش میتوانستی تو هم این لحظه ها را با من کامجویی کنی    دیر نوشته١٠/٨/٩١     ...
29 آذر 1391