بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

بهانه ما بهار

جشن تولد بهار خانم

  تولد بهار خانم امسال 23 رمضان بود   برای همین جشن تولدش با کمی تاخیربعد از عید فطر تو مهد کودک مامان برگذارشد       جشن تولد با حضور عمو موسيقي برگذار شد و بچه هاحسابي از مراسم لذت بردن متاسفانه چون بهار اونروز ظهر نخوابید و بعدشم بی حوصله بود عکاسی ما هم خیلی کمرنگ شد یعنی یه جورایی یادمون رفت و کل مراسم فیلمبرداری شد البته امیدمون به دوستانه که با موبایلاشون عکس گرفته باشن             اینم از عسکای کاچی به ز هیچی................ ...
1 شهريور 1393

من و مامان میریم مهد

    من و مامانم دو تایی از 7 صبح تا 5 عصر میریم مهد کودک   . . . .       تعجب نکنید نه مامانم نینی شده بیاد مهد نه من مامانی هستم که مامانم بیاد مراقبم باشه       مهد کودک مامانم افتتاح شده هورررررررررررررررررررررا ...
30 تير 1393

دو ساله شد

  دو سالگی مبارکت باشد عزیزکم امروز در دومین سالگرد زیبای بودنت این بهترین لحظاتمان را جشن میگیریم و آرزو میکنیم جمعمان همواره و همواره پر باشد از عطر و بوی بهاری تو   امروز یادمان می اید که به اندازه دو سال تکرار نشدنی لحظات بودنت را جشن بگیریم و به اندازه تمام این لحظات شکر گذار خداوند باشیم.   دختر نازنینم امروز در دومین سالگرد بودنت خداوند را به خاطرخنده ها و گریه های دوساله ات به خاطر سلامت روح و جسمت به خاطر شادابی بی مثالت به خاطر مهربانی و صبوریت و به خاطر خوبی های بی حد و شمارت ،بی منتها سپاسگذاریم تولدت مبارک عروسک کوچک خانه ما   29 تیر ماه 93 ...
29 تير 1393

خانه شلوغم .....دوستت دارم

    یک روزی که از خانه دور بودم یادم آمدآدم میتواند دلتنگ شود برای شلوغی های خانه اش، برای مدادهای گم شده کز کرده زیر میز، برای تکه اسباب بازی های شکسته روی زمین، برای دیوارهای از یک متر به پایین کثیف و خط خطی و پر از جای دست های کوچولو، برای فرش پر از لک ،برای مبل های گود رفته از پریدن بچه، برای خرت و پرت های زیر مبل ،برای تکه های پازل توی کابینت، برای کشوهایی که هر روز چند بار زیر و رو شده اند و هیچ چیز درونشان پیدا نمیشود، برای شلوغی هایی که بوی بچه میدهد شلوغی هایی که گاهی روانی ام میکند از کوره درم میاورد شلوغی هایی که حساسم میکند وگاهی بی صبر.   چقدرعجیب است این دنیا یک روزی که از خانه دور بودم حتی وا...
27 ارديبهشت 1393

انقدر بزرگ شدی

  انقدر بزرگ شدی که دیگه شبا تو اتاق خودت میخوابی انقدر بزرگ شدی که خودت غذاتو میخوری انقدر بزرگ شدی که ناراحتی منو میفهمی و نوازشم میکنی   انقدر بزرگ شدی که وقتی کسی میگه درد دار ه ماساژش میدی انقدر بزرگ شدی که تو جمع کردن سفره کمک میکنی انقدر بزرگ شدی که پاتو رو زمین دستشویی نمیذاری   انقدر بزرگ شدی که لباساتو با کفشات ست میکنی انقدر بزرگ شدی که نقاشی میکشی انقدر بزرگ شدی که در مقابل لطف دیگران تشکر میکنی   انقدر بزرگ شدی که حیوونا و میوه ها رو میشناسی انقدر بزرگ شدی که موقع اذان همه رو دعا میکنی انقدر بزرگ شدی که واسه خودت دوست پیدا میکنی انقدر ب...
15 ارديبهشت 1393

شکر

  فلانی از من میپرسد   دوست داشتی بهترین و باهوش ترین و زیباترین بچه دنیا مال تو بود؟ . .   و من روزها و روزها و روزها به این سوال فوق فلسفی فکر میکنم . . میفهمم...    اینکه بهترین و باهوش ترین و زیباترین بچه دنیا مال من است برای خیلی ها آرزوست   متشکرم خدا و متشکرم فلانی که یادم آوردی شکر گذار باشم       ...
15 ارديبهشت 1393

بهار میگه" این چیه؟"

    با تجربه ها این مرحله از زندگی نینی ها رو حوب میشناسن این روزها من و باباش شدیم شبیه یه دائره المعارف که از صبح تا شب باید به این "این چیه" ها جواب بدیم و جالب اینجاس که اگه یه جا بی دقتی کنیم و اشتباه بگیم مچمونو میگیره  چون جواب سوالاشو خودش بهتر از ما میدونه ناقلا   خلاصه بهار خانم اینروزا همش میگه "این چیه؟"       ...
27 فروردين 1393

بهار خانم میشمره

  بهار یاد گرفته از یک تا ١٠ بشمره اونم یه دفعه و بی تمرین فقط من نمیدونم چرا از یک تا دهش  هفت تا عدد داره....... اولین بار وقتی تابش میدادم شمرد   یک دو سه تار شیش نه دددددددددددددده
27 فروردين 1393