بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

بهانه ما بهار

بچه ای که...

بچه ای که از شش ماهگی حرف میزنه از 10 ماهگی میدوه یک سالگی همه رو با اسم صدا میزنه عزیز، آقون(آقاجون)،آقایی،باب میتی،مامان وپارتاو..... از هیچ چی ترسی نداره(واقعا هیچی) یه موجود کاملا مستقله تحمل دردش فوق العادس روابط اجتماعیش در حد المپیکه با دوست و آشنا و غریبه و کارگرای سر کوچه و بقال و چقال وقتی راه میره انگار باباشه با این تفاوت که دستاشم تکون میده.....واقعا دیدنیه شال مامانشو موقع بیرون رفتن انتخاب میکنه تو 14 ماهگی منظورشو با کلمات به ما میفهمونه عاشق سفره و خوراکیه عشق نونه و خدا نکنه تو خیابون دست کسی نون ببینه عاشق باباشه و خیلی خوشگل صداش میکنه باب میتی (با کسره) وسایل برقی ...
4 دی 1392

فرنیای واقعی

  امروز بالاخره بعد از مدت ها انتظار دختر کوچولوی مورد علاقمو دیدم       مونده بودم برم به مهمونی افطاری شرکت یا نه آخه هنوز وسط اسباب کشی و شلوغی هاش بودیم امااین مهمونی تنها فرصتی بود تا فرنیا جونو ملاقات کنم و بالاخره رفتیم    وقتی وارد سالن شدم بی اختیار چشمم دنبالش میگشت و از اونجا که جوینده یابندس تو یه چشم به هم زدن پیداش کردم و به اغوش کشیدمش و مهم تر از همه اینکه مامان فرنیا هم دقیقا همون جوری بود که فکرشو میکردم یه جوری با هم روبرو شدیم که انگار مدت هاست با هم دوست هستیم و البته که هستیم...........     البته داستان ما همین جا تموم نمیشه مامان و بابای فرنیا جون...
4 دی 1392

یازده ماهه که شدی نوشتم

  امروز در یازدهمین ماهروز تولدت این آخرین باری که ماه به ماه بودنت را شماره میکنم یادش به خیر میگویم به هفته هفته شماره کردنهای بارداریم واعتراف میکنم که از این گذر تند زمان ترسیده ام بهار در آستانه یک سالگیت مرا در آغوش بگیر کوچکم  و اجازه بده مدت ها اغوش کوچکت را داشته باشم من میترسم ازاین فرایند رشد   ٢٩خرداد 92 ...
10 تير 1392

..........پس ازده ماه

    ده ماه میگذرد از روزهایی که درسکوت خانمان صدای گرم بهارآمد و من امروز ناباورانه دختری را نگاه میکنم که:   های های میخندد سراسر خانه راراه میرود با هرریتم اهنگی میرقصد کلمه کلمه حرف میزند(حدود ١٣ کلمه با معنا میگوید) حرف هایم را خوب خوب میفهمد اشیائی را که از او میخواهم برایم میآورد راه رفتن را از بر شده و دویدن را تمرین میکند خودش رابرای ناز کش هایش بخصوص بابایی حسابی لوس میکند هر که را میبیند پیر، جوان، دکتر، مهندس، کارگر، فروشنده، گدا ،رهگذر، دوست،  اشنا،  غریبه و خلاصه هر بنی بشر سریعا درارتباط پیش قدم میشودو انقدر منتظر میشود تا او تعارف بزند تا بپرد در اغوشش ...
3 تير 1392

بهار اینروزها

  و چقدر عاشقانه تلاش میکنی برای به حرکت افتادن.....باورم نمیشود پنج ماه و نیمه شده ای و مثل بره های کوچولو روی چهار دست و پایت میایستی و شنا میروی . اینروزها اماده میشوی برای چهار دست و پا رفتن انگار غلت غلت ها دیگر راضی ات نمیکند           دیر نوشته 15 دی 91 ...
25 خرداد 1392

فرشته کوچک خانه ما

  صدای قران و اذان که میآید آنچنان گوش دل میسپاری که انگار صدای آشنای خدا را میشناسی باورم نمیشد اگر با چشم های خودم نمیدیدم کودک پر انرژی و بی ارامم چند دقیقه چطور سر جایش میخکوب میشود وتا عرش میرود   فرشته کوچک من دست های کوچکت را هر باری که با شنیدن صدای اذان به نشان دعا بالا میآید میبوسم     دیر نوشته 5 اسفند 91 ...
25 خرداد 1392