بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

بهانه ما بهار

بهار و دوست جونش

      اینم نازنین رقیه که بهار از وقتی دیدش اسمشو گذاشته "ادو"جدیدا هم بهش میگه ناز ناز جان     بهار میره خونشون با ادو برمیگرده بعد چند دقیقه مامانش صداش میکنه ادو میره بهارم میبره بعد من صدا میکنمش بهار میاد با ادو بعد اون صدا میکنه بهار میره اینبار ادو نمیره بهار میشه دختر اون ادو میشه دختر من   نیم ساعت بعد دلامون برا بچه هامون تنگ میشه با جیغ و داد بچه ها رد و بدل میشن خلاصه پوستمون کندس از دستشون ...
24 اسفند 1392

جادوگر کوچولوی من

      گاهی فقط یک کلمه میتواند به دنیا دلبسته ات کند "مامان" گفتن اینروزهای بهار جادویم میکند دیوانه ام میکند میگوید مامانم.......         و من باز هم میخواهمت دنیا   ...
24 اسفند 1392

اعتیاد شیرازی ما

  صبح یه لگن میسازیم ظهر یه لگن شب یه لگن   حالا نخور کی بخور مادر و دختر در حد انفجار میزنیم تو رگ       آخرشم سر تهش دعوا میشه    و بلاچه معمولا با یه حرکت حساب شده برمیداره و فرار         ...
24 اسفند 1392

...یک وقتی هست که

 داری تند تند آشپزی میکنی  ساعت انگار تند میگذرد  بچه نق میزند فندک گاز کار نمیکند بسته زرچوبه باز نمیشود احساس سر ماخوردگی داری یا شاید حساسیت به گرده های زرچوبه ای که به زور و زحمت دارد باز میشود بی حوصله ای شب نخوابیده ای اعصابت از دست یک  یا چند نفر خرد و خمیر خلاصه احساس میکنی ان لحظه کسی بدبخت تر ازتو نیست   چند لحظه بعدااااما     بسته زرچوبه بالاخره باز میشود صدای نق نق بچه قطع میشود بچه یک چیز را از دستت میقاپد عطسه تمام حساسیت دور و دور تر میرود بچه با سرعت تمام زرد چوبه را روی فرش کرم رنگ میپاشد و الفرار میدوی اینبار ...
2 اسفند 1392

دومین یلدا با بهار

    آخرین شب پاییز را جشن میگیریم تا یادمان باشد گاهی حتی باید یک دقیقه بیشتر با هم بودن و شب نشینی بی ریا را جشن گرفت                 الهی شکر  که در این شب کنار هم بودیم و سفره ای کوچک در خانه گرممان پهن کردیم یادمان باشد که شبهای سرد و طولانی در پیش هزاران مهمان بی سر پناه و خیابان خواب دارد یادمان باشد سفره امشب شاید در خانه همسایه نباشد و مرد همسایه شرمنده زن و فرزند یادمان باشد پدر و مادری که امسال مهمانشان بودیم شاید سال بعد نباشد و یادمان باشد که اگر ما دور هم جمعیم هزاران نفر در خانه سالمندان و بیمارستان و ..چشم انتظار عزیزانشان هستن...
8 دی 1392

آخرین خبر

و بالاخره اومدیم به خانه خودمون و البته از قدیم و ندیم گفتن که هیچ جا مثل خونه خود آدم نمیشه   همسرم و بابای بهارم من و بهاردستای خستتو میبوسیم و ممنونتیم به خاطر این همه تلاش   خداراشکر به خاطر این نعمت بزرگ           ٢٠تیر ١٣٩٢ ...
4 دی 1392

اندر حکایت شیر دهی

    14 ماه است شیره جانم را این هدیه و امانت الهی را بی کاست به تو تقدیم میکنم   14 ماه است میجنگم با تمام بی خوابی ها خستگی ها بی حوصلگی ها ی گاه گاهم   میجنگم با حرف های این و ان که.........  بس است دیگر بگیرش از شیر که توانی برای خودت نماند که شیر خشک هم شیر است دیگر که 6 ماه کافیست دیگر و بقیه اش اضافی که شیشه و پستانک هم راهیست ها که تا کی میخواهی تا صبح نخوابی که 5 دقیقه میخورد و بقیه اش فقط مکیدن بیهوده است که...........    و من نیز خسته میشوم گاهی و بی حوصله و بسیار بی خواب   و تو ع...
4 دی 1392