...یک وقتی هست که
داری تند تند آشپزی میکنی
ساعت انگار تند میگذرد
بچه نق میزند
فندک گاز کار نمیکند
بسته زرچوبه باز نمیشود
احساس سر ماخوردگی داری
یا شاید حساسیت به گرده های زرچوبه ای که به زور و زحمت دارد باز میشود
بی حوصله ای
شب نخوابیده ای
اعصابت از دست یک یا چند نفر خرد و خمیر
خلاصه احساس میکنی ان لحظه کسی بدبخت تر ازتو نیست
چند لحظه بعدااااما
بسته زرچوبه بالاخره باز میشود
صدای نق نق بچه قطع میشود
بچه یک چیز را از دستت میقاپد
عطسه تمام
حساسیت دور و دور تر میرود
بچه با سرعت تمام زرد چوبه را روی فرش کرم رنگ میپاشد و الفرار
میدوی اینبار با جدیدیت و باحوصله
شب بیداری فراموش
ساعت همچنان با تو میدود
از فکر کثیف کاری های بعدی انرژی مضاعف می گیری
سطل آب و کف و اسفنج
با تمام وجود میسابی و میشوری و همچنان پاک نمیشود
عطسه ها تمامی ندارد
بچه دوباره نق میزند که چرا نقاشی اش را خراب میکنی
چند لحظه صدایش را میبرد و تو اعصابت کمی سر جایش میآید
همچنان مشغول سابیدنی که یک جسم سخت میخورد وسط فرق سرت و بعد میافتد در سطل آب جلوی چشمت
و دومین گوشیت هم میسوزد
بوی غذای سوخته به مشامت میرسد....
گاهی آدم چقدر بی طاقت میشود
و دنیا چقدرکج روش