بهار نازنینم دوباره برایت سفره یلدا چیدم و خواستم طولانی ترین لبخندها امشب بر لبت بنشیند یلدا را بهانه میکنم برای دوباره از تو نوشتن امسال مراسم یلدا را در مهد کودک من وتو در کنار دوست داشتنی ترین دوستانت چشن گرفتیم خوشحالم که ترا دارم خوشحالم ...
وقتی فقط چند ماه شلوغی کار و خرابی بی موقع کیبرد و تعویض ویندوز کامپیوترو یکهو سوختن رم و .....بهانه های به ظاهر بیهوده اما واقعی نوشته های وبلاگت را متوقف میکند وقتی دوباره برمیگردی و اماده میشوی برای نوشتن از فرشته ای که چند ماه بزرگ تر شده است..... عکسای وبلاگت یادت میاورد که رشد فرایندی ست باور نکردنی .......... این همه بزرک شدنت را باورم نیست بهار ...
یه روز بهم گفتی:مامان تو سر کار نرو گفتم چرا گفتی آخه بابا ها باید برن سر کار گفتم پس مامانا باید چی کار کنن گفتی مامانا باید بمونن پیش بهارا پانویس:قربون شیرین زبونیت با همه سختی هاش خوشحالم که تمام روز کنارمی ...
بهار خیلی شیرین میگه ببینم اون ب اولشو خیلی میکشه و جالب اینکه کلا میخواد همه چی رو ب بینه اونروز رفتیم ختم میگه مامان چی شده میگم یه نفر مرده رفته پیش خدا میگه منو ببر مرده رو ب بینم میخوای در مقابل کارهای خوبش بهش پاداش بدی زرنگه اول میگه جایزه رو ب بینم بعد میگه دستم ب بینم خلاصه گولت میزنه تا تهش میخوره کار تو رو هم انجام نمیده هر چیزی رو هم که اجازه نداره برداره اگه یهو مچشو بگیری میگه دارم ب بینم کلا زیاد میبینه دخترم ...