اندر حکایت شیر دهی
14 ماه است شیره جانم را این هدیه و امانت الهی را
بی کاست به تو تقدیم میکنم
14 ماه است میجنگم با تمام بی خوابی ها خستگی ها بی حوصلگی ها ی گاه گاهم
میجنگم با حرف های این و ان که.........
بس است دیگر بگیرش از شیر
که توانی برای خودت نماند
که شیر خشک هم شیر است دیگر
که 6 ماه کافیست دیگر و بقیه اش اضافی
که شیشه و پستانک هم راهیست ها
که تا کی میخواهی تا صبح نخوابی
که 5 دقیقه میخورد و بقیه اش فقط مکیدن بیهوده است
که...........
و من نیز خسته میشوم گاهی و بی حوصله و بسیار بی خواب
و تو عجیب شیر مینوشی کوچکم، شاید ساعتی چند بار در شب و گاهی حتی ساعتها
همچنان میمکی و میمکی و میمکی حتی در خواب عمیق
و نه بی خواب میشوی و نه بیحوصله و نه خسته
خدایا چه حکایتیست این شیردهی...
گاهی فکر میکردم که مادرم و بقیه مادر های نسل پیش چطور شیر داده اند به این همه بچه قد و نیم قد پشت سر هم
کاشف به عمل آمد که شیر دهی آنها هم حداکثر در چند ماه خلاصه میشده انهم همراه شیر کمکی
گاهی انقدر خسته میشوم که وسوسه ام میکنند این اگر و اماها
اماااااااااااااااااااااااااا
14 ماه تمام شب و روز در اغوشت کشیدم و شیر دادمت
14 ماه تمام دعا کردم که این هم آغوشی زیبا که اولین و آخرین شانس زندگی من است طبق کلام خدا برقرار باشد تا دو سال تمام
میدانم که هیچ زمان دیگری نخواهد بود که اینگونه آغوشم را طلب کنی
و میدانم که هیچ زمانی نخواهد بود که اینگونه وقت و بی وقت گرمای تنت را داشته باشم
شاید انقدر خسته و دلزده به نظر برسم که هیچ کس باور نکند حتی پدرت
اما با تمام دلم میخواهم این روزها را این ساعات و این دقایق را با تمام مشقت هایش
از خدا میخواهم کمکم کند.. برای دو سال