فرنیای واقعی
امروز بالاخره بعد از مدت ها انتظار دختر کوچولوی مورد علاقمو دیدم
مونده بودم برم به مهمونی افطاری شرکت یا نه آخه هنوز وسط اسباب کشی و شلوغی هاش بودیم امااین مهمونی تنها فرصتی بود تا فرنیا جونو ملاقات کنم و بالاخره رفتیم
وقتی وارد سالن شدم بی اختیار چشمم دنبالش میگشت و از اونجا که جوینده یابندس تو یه چشم به هم زدن پیداش کردم و به اغوش کشیدمش و مهم تر از همه اینکه مامان فرنیا هم دقیقا همون جوری بود که فکرشو میکردم یه جوری با هم روبرو شدیم که انگار مدت هاست با هم دوست هستیم و البته که هستیم...........
البته داستان ما همین جا تموم نمیشه
مامان و بابای فرنیا جون زحمت کشیدن و چند روز بعد ما رو مهمون خونشون کردن و منم یه دل سیر فرنیا جونو دیدم
اینم عکسا که میدونم خیلی خیلی دیر شده
زهراجون-بهار ناز-فرنیا گلی خانم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی