بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

بهانه ما بهار

عزیز ما 2 ماهه شد

1391/9/29 16:40
نویسنده : مامان بهار
203 بازدید
اشتراک گذاری

 

باران چشمانم را به بازی گرفته است دخترم

مانده ام بهار در موجی از احساسات مختلف سرگردان ،نمیدانم از آنچه در دل دارم با چه کسی سخن بگویم سخت است عزیزم به خدا روزهاو شب های بسیار سختی بامن است مانده ام در کار خدا 40 شب تمام بیدار بودم بعد ازآن شبی یکی دو ساعت خوابیدم و با سر درد بلند شدم روزها مرده متحرکم شب ها جسد بیدارگریه های بی امانت را تاب تحملم نیست دل در دهایت امان از دلم درآورده صد بار میمیرم و زنده میشوم برای دردهایت زندگی انگار جور عجیبی شده انگار همه هستند اما من باز هم تنهایم دستهایم کم میآیند بعضی اوقات گاهی هم مغز کم میآورم به خدا، خسته ام انگار اما ناله کوچکی از تو خواب را از سرم میپراند گاهی چرت میزنم اما با صدای جیغ تو میپرم از خواب نگاهت میکنم آرام خوابیده ای روی سینه ام جایی که جز آنجا خواب نداری و به قول پدرت تخت خواب آرامت شده ام و تو اصلا جیغ نکشیده ای در خواب............

بهار جانم از همه عجیب تر این است که در میان تمام کابوس های خستگی بیخوابی بیماری و بیقراری و بیتجربگیم یک لحظه که برایم میخندی زندگی همان جا متوقف میشود و با تمام وجود حسی میان سینه ام موج میزند.........زنده باد مادر بودن

دو ماه است در کنار ما هستی دخترکم باورش سخت است داشتن فرشته ای چون تو که هنوز بی تاب فرشته های دنیای خودش است

کنارمان بمان دخترم و به دنیا انس بگیر آغوشم هر لحظه و هر جا برایت

باز است از همان روز که خداوند به تو فرمان زمینی شدن داد و به من فرمان مادر شدن

دو ماه است بزرگترین و شیرین ترین سختی دنیا را به دوش میکشم

برای همیشه میخواهمت سختی شیرینم

دیر نوشته٢٩/٦/٩١

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ساناز
6 دی 91 9:40
قربون اون لباس نازت
مامان محمدعلی
16 دی 91 17:30
وااااااای! از نثر زیبات محسور شدم عزیزم.... پست هات اشکآدمو درمیاره.... امیدوارم دردانه خانمت سالیان سال زیر سایه پدر مادر عزیزش بزرگ بشه و به عاقبت بخیری برسی... انشاا... پسر من انشاا.... 2 ماه دیگه به دنیا میاد. التماس دعا...


سلام مامان محمد علی
حس الانت رو من 7 ماه پیش داشتم وقتی که بهار رو باردار بودم و 2 ماه به زایمانم مونده بود به وبلاگ دوستان سر میزدم و میدیدم که نینی هاشون به دنیا اومدن و دارن بزرگ میشن و بهارهم درون من در حال رشد بود به زودی قدم به این دنیا میگذاشت و چه حس غریبی بود ...........
ممنون از لطفت به من و نوشته هام
مطمئنم قلبت انقدر اماده بوده که احساس مادری رو این چنین درک کردی و در تو نفوذ کرده
آرزو دارم محمد علی عزیز به زودی سلامت و قوی در آغوشت قرار بگیره و تو هم اروم و قرار بگیری مامانی
همیشه به وبلاگم بیا