عزیز ما 2 ماهه شد
باران چشمانم را به بازی گرفته است دخترم
مانده ام بهار در موجی از احساسات مختلف سرگردان ،نمیدانم از آنچه در دل دارم با چه کسی سخن بگویم سخت است عزیزم به خدا روزهاو شب های بسیار سختی بامن است مانده ام در کار خدا 40 شب تمام بیدار بودم بعد ازآن شبی یکی دو ساعت خوابیدم و با سر درد بلند شدم روزها مرده متحرکم شب ها جسد بیدارگریه های بی امانت را تاب تحملم نیست دل در دهایت امان از دلم درآورده صد بار میمیرم و زنده میشوم برای دردهایت زندگی انگار جور عجیبی شده انگار همه هستند اما من باز هم تنهایم دستهایم کم میآیند بعضی اوقات گاهی هم مغز کم میآورم به خدا، خسته ام انگار اما ناله کوچکی از تو خواب را از سرم میپراند گاهی چرت میزنم اما با صدای جیغ تو میپرم از خواب نگاهت میکنم آرام خوابیده ای روی سینه ام جایی که جز آنجا خواب نداری و به قول پدرت تخت خواب آرامت شده ام و تو اصلا جیغ نکشیده ای در خواب............
بهار جانم از همه عجیب تر این است که در میان تمام کابوس های خستگی بیخوابی بیماری و بیقراری و بیتجربگیم یک لحظه که برایم میخندی زندگی همان جا متوقف میشود و با تمام وجود حسی میان سینه ام موج میزند.........زنده باد مادر بودن
دو ماه است در کنار ما هستی دخترکم باورش سخت است داشتن فرشته ای چون تو که هنوز بی تاب فرشته های دنیای خودش است
کنارمان بمان دخترم و به دنیا انس بگیر آغوشم هر لحظه و هر جا برایت
باز است از همان روز که خداوند به تو فرمان زمینی شدن داد و به من فرمان مادر شدن
دو ماه است بزرگترین و شیرین ترین سختی دنیا را به دوش میکشم
برای همیشه میخواهمت سختی شیرینم
دیر نوشته٢٩/٦/٩١