به بهانه چهل روزگیت
40 طلوع زیبا از اولین هم آغوشیمان گذشت نازنین و من امروز به یاد اولین نفسهای نازنینت به چله نشسته ام دخترم
چقدر زود میگذرد بهار روزهای بودنت
وای که این گذر زود زمان چقدر دلهره میاندازد به جانم
دست های کوچکت را حلقه میکنی دور انگشتم و انچنان خیره میشوی به چشمانم که روح از بدنم جدا میشود،به عرش میرود و دوباره باز میگردد به تن خاکی ام
همان لحظه اما در اوج لذت میترسم.......
این روزها هراسم از تمام شدن روزهای خیره شدن و چنگ زدن و نوزادی توست دخترم میترسم تمام شود این لحظات همان طور که روزهای هم لباس بودن و هم غذا بودنمان در شکمم تمام شد همان طور که تو جان گرفتی و هم نفس شدی در یک هوا با من کم کم بزرگ میشوی و دستان کوچکت جان میگیرد وروزی میرسد که از من قوی ترخواهی شد
وای بر من که نمیدانم آیا آن روزها این چنین به من خیره نگاه خواهی کرد
40 روز از اولین دیدارمان گذشت نازنینم و من 40 روز است مادر شده ام و همراه تولد تو دوباره زاده شده ام
مبارکمان باشد چهل روزگیمان کوچکم
دیر نوشته9/6/91
بهار خانم بعد از حمام چلگی