بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

بهانه ما بهار

مهمونی فرشته ها

  بهار و دوست جوناش تا حالا دو بار دور هم جمع شدن و دیدارهاشونو تازه کردن چشم ننه هاشون روشن         اولین دورهمی (دو ماه و نیمگی دخترم)         فرشته ها: آرشیدا-محمد سام- رایان درسا-بهار-سلما-آیسان-مانلی             دومین دور همی(پنج ماهگی دخترم)         فرشته ها (به جهت چرخش عقربه های ساعت) آیسان-رایان-بهار-سرمه-مانلی-شایان- محمد سام   ...
20 دی 1391

آرزو بر پدرها عیب نیست

میگفتی دوست داری دخترت شبیه من باشد ولی چرخ زمانه به کام مادری ما چرخید و بهار شبیه توشد  وحالا تمام لحظه هایی که حضور نداری نگاه بهار که انگار نگاه تو لبخندش که خنده تو چهره ا ش که مانندتو و وجودش که وجود توست با من است. و این یعنی شانس بزرگ من....           دنیای من شماااااااا     ...
6 دی 1391

چهار ماه و نیمه شده ای و انقدر توانا که باور نمیکنم

  دیگر همه را میشناسی  ،جیغ میکشی ، ذوق میکنی ، با سر و صدا با ما حرف میزنی  ،دست میدهی،کم کم به اسمت عکس العمل داری  ،غلت میزنی از این سمت تا آن سمت تخت ،به زور دارو نمیخوری ،خودت را لوس میکنی، سفره را میشناسی و هر وعده برای غذا گریه میکنی ، اشیا را به راحتی در دست میگیری و بازی میکنی با اسباب بازی هایت آشنا شده ای و دوستشان داری ، با عروسک هایت حرف میزنی و آقون آقون راه میاندازی با دست آب بازی میکنی  ،کمی هم مامانی شده ای و بغل هر کسی نمیروی  ،با جیغ و صوت اوا سمفونی مینوازی وآواز صبحگاهی میخوانی و هر روز صبح مامان را بیدار میکنی و انگشتت را در چشمم میبری تا بلند شوم ،پدرت را عجیب دوست داری و برای رفتتنش گر...
29 آذر 1391

رونمایی وبلاگ بهار خانم

  دخترم امروز ٢٩ آذر ماه ٥ امین ماهگرد تولد شماست حدود یه ماهه که  تلاش  میکنیم برای بروز رسانی وبلاگ  شما تصمیم داریم امروز آدرس وبلاگتو به دوستان بدیم تا هر کی دلش واست تنگ میشه بیاد و اینجا بزرگ شدنتو تماشا کنه     خوش اومدین دوستان و بخصوص نینی سایتیها     ...
29 آذر 1391

مرا ببخش

نزدیک غروب است و من در اشپزخانه مشغول آماده کردن غذا برای پدردر راهت هستم روی مبل دراز کشیده ای و نگاهم میکنی و با هم حرف میزنیم عمودی گذاشتمت که غلت نزنی اما باز هم اطمینانی به تو نیست هر دو سه دقیقه یکبار میآیم و میگذارمت بالاتر بعد میبوسمت و بعد دوباره میروم امروز اما بی تابی میکنی همان دو سه دقیقه را هم نمیدانی چه حالی دارم وقتی میخواهی کنارت باشم و نیستم  برایم گریه میکنی که بیایم پیش تو نگاه میکنم به صورتی که التماسم میکند و بعد به غذای نیمه کاره روی گاز میآیم که در آغوشت بگیرم و بقیه کارها را یک دستی انجام دهم             به خواب رفته ای اما............ ...
29 آذر 1391

بهار پاییزی ما

و بالاخره فصل من  و پدرت از راه رسید دخترم پدرت همیشه میگفت دوست داشتم دخترم پاییز به دنیا می آمد............ پاییز که آمد یکدفعه آرام شدی و متین پاییز که آمد دردهایت کم و کمتر شد پاییز که آمد فرق شب و روز را دانستی و شب بیداریهای من و تو به پایان رسید پاییز که آمد خانمی شد برای خودت نمیدانم چه شد باد پاییزی به صورتت خورد یا تاریخ را شنیدی از زبان ما یکدفعه رنگ عوض کردی و سفید  و سفید تر شدی قد کشیدی بیشتر از همیشه و صورتت از نوزادی درآمد پدرت فراموشش شده بود که در پاییز سال گذشته و در چنین روزهایی خداوند ترا به ما هدیه کرده است و دخترش یک دختر پاییزی ست پاییز که آمد آرامش به خانه ما برگشت دیر نوشته١٥/٧/٩١ &...
29 آذر 1391

یک ماه است با مایی

انگار همین دیروز بود که آمدی.............. هر چقدر روزهای سخت بارداری و دوری از روی ماه تودیر گذشت روزهای آمدن وهم نفس شدنت با ما به سرعت چشم به هم زدن میگذرد. یک ماه گذشت نازنین من یک ماه درد بخیه و به زخم نشستن سینه ها ومرهم آرامش آغوش تو یک ماه دل دردهای شبانه تو و اشک های بی قراری من یک ماه ناباوری داشتن تو و دلگریمیهای پدرت یک ماه شب بیداری وراه بردن و همراهی با تو و بالاخره کم کم داری به این دنیا عادت میکنی میدانم چقدر برایت سخت بوده است جدا شدن از دنیایت دخترم میدانم زمینی ها را مثل فرشته ها دوست نداری میدانم آغوش خدا برایت بسیار گرم بوده است میدانم که خو گرفتن به اینجا برایت آسان نیست ...
29 آذر 1391

به بهانه چهل روزگیت

  40 طلوع زیبا از اولین هم آغوشیمان گذشت نازنین و من امروز به یاد اولین نفسهای نازنینت به چله نشسته ام دخترم چقدر زود میگذرد بهار روزهای بودنت وای که این گذر زود زمان چقدر دلهره میاندازد به جانم دست های کوچکت را حلقه میکنی دور انگشتم و انچنان خیره میشوی به چشمانم که روح از بدنم جدا میشود،به عرش میرود و دوباره باز میگردد به تن خاکی ام                        همان لحظه اما در اوج لذت میترسم....... این روزها هراسم از تمام شدن روزهای خیره شدن و چنگ زدن و نوزادی توست دخترم میترسم تمام شود این لحظات همان طور که ر...
29 آذر 1391