بهار پاییزی ما
و بالاخره فصل من و پدرت از راه رسید دخترم پدرت همیشه میگفت دوست داشتم دخترم پاییز به دنیا می آمد............
پاییز که آمد یکدفعه آرام شدی و متین پاییز که آمد دردهایت کم و کمتر شد پاییز که آمد فرق شب و روز را دانستی و شب بیداریهای من و تو به پایان رسید پاییز که آمد خانمی شد برای خودت
نمیدانم چه شد باد پاییزی به صورتت خورد یا تاریخ را شنیدی از زبان ما یکدفعه رنگ عوض کردی و سفید و سفید تر شدی قد کشیدی بیشتر از همیشه و صورتت از نوزادی درآمد
پدرت فراموشش شده بود که در پاییز سال گذشته و در چنین روزهایی خداوند ترا به ما هدیه کرده است و دخترش یک دختر پاییزی ست
پاییز که آمد آرامش به خانه ما برگشت
دیر نوشته١٥/٧/٩١
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی