بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

بهانه ما بهار

چه حرفها که ننوشتم برایت

  حرفهایی بود که در دلم ماند و ریشه اش خشکید بس که ننوشتم برایت حرف هایی که هر شب مرور میکردم که فردا حتما برایت بگویم و نشد   جا ماندم دخترم کم آوردم از تو نتوانستم حریف تحرک و انرژی تو باشم بسیار فعال و شادابی و بسیارپر تحرک و شاد   انرژی ام کم امد دخترم در مقابل روزمرگیهای تو که اگر رها یت کنیم شب ها هم ادامه خواهد داشت کم اوردم از نخوابیدنت از 24 ساعت مرا طلب کردنت   نفهمیدم چطور هم بی تابی های ترا اجابت کنم و هم بخوانم و بنویسم و به روز باشم و بی سواد نمانم دو سه ماهی که گذشت کمتر برایت نوشتم اما بیشتر و بیشتر وبیشتر کنارت بودم و برای تو بودم   این روزهای گذشته فقط و فقط ترا اجابت ک...
4 دی 1392

ساقی همیشه تشنه

  بهارعاشق آب و لیوان و پارچ و شاه فنجون و کلا هر چی که مربوط به آبخوریه موقع تشنگی هم یاد همه میافته با معرفت  برا همه آب میبره شاید به خاطر همینه که اولین جمله ای که گفت این بود آب بریز(در حالی که لیوان تو دستشه)    
4 دی 1392

بدو عکسسسسسسسسسسسسسس تولد بهار خانم

بهار و چند تا از دوست جوناش                آخر عکس...         بابا نمیخوام عکس بگیرم مگه زوره         گشنمه... مامانمو میخوام         آخیش بالاخره یه چیزی برای خوردن پیدا کردم کاسه کوزه اینارو هم به هم ریختم          عجب کیکی حالا دیگه اینجا جای موندنه                        ...
22 آذر 1392

روز دخترم

دختر چه نازه دختر نغمه و سازه دختر تو باغ مهربونی چه دلنوازه دختر دختر گل امیده نگین و مرواریده بگین هزار ماشالله ببین چه قد کشیده دختر گلابتونه همدل و هم زبونه چشاش دوتا ستارس دلش یه آسمونههههههههههه     روز دختر  این روز زیبا که یاداور افتخارما به داشتن گلی مثل توست مبارک هر سه مان ...
18 شهريور 1392

یازده ماهه که شدی نوشتم

  امروز در یازدهمین ماهروز تولدت این آخرین باری که ماه به ماه بودنت را شماره میکنم یادش به خیر میگویم به هفته هفته شماره کردنهای بارداریم واعتراف میکنم که از این گذر تند زمان ترسیده ام بهار در آستانه یک سالگیت مرا در آغوش بگیر کوچکم  و اجازه بده مدت ها اغوش کوچکت را داشته باشم من میترسم ازاین فرایند رشد   ٢٩خرداد 92 ...
10 تير 1392

..........پس ازده ماه

    ده ماه میگذرد از روزهایی که درسکوت خانمان صدای گرم بهارآمد و من امروز ناباورانه دختری را نگاه میکنم که:   های های میخندد سراسر خانه راراه میرود با هرریتم اهنگی میرقصد کلمه کلمه حرف میزند(حدود ١٣ کلمه با معنا میگوید) حرف هایم را خوب خوب میفهمد اشیائی را که از او میخواهم برایم میآورد راه رفتن را از بر شده و دویدن را تمرین میکند خودش رابرای ناز کش هایش بخصوص بابایی حسابی لوس میکند هر که را میبیند پیر، جوان، دکتر، مهندس، کارگر، فروشنده، گدا ،رهگذر، دوست،  اشنا،  غریبه و خلاصه هر بنی بشر سریعا درارتباط پیش قدم میشودو انقدر منتظر میشود تا او تعارف بزند تا بپرد در اغوشش ...
3 تير 1392

به دعوت دوست خوبم مامان فرنیا

1- بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟ جدا شدن از عزیزانم 2- اگر 24 ساعت نامرئی میشدی، چی کار میکردی؟ به همه فضولی های بی پاسخم پاسخ میدادم....... 3- اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست؟ اکسیرجوانی 4- از میان اسب، پلنگ، سگ، گربه و عقاب کدامیک را دوست داری؟  گربه و اسب 5- کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟  ممل 6- در پختن چه غذایی تبحر نداری؟ اونقدر عاشق آشپزی ام که غذاهایی هم که توش تبحر ندارم رو هم با روش خودم میپزم(اخر اعتماد به نفس.........)   ٧- اولین واکنشت موقع عصبانیت؟ سکوت و خودخوری   ٨- با مرغ، د...
27 خرداد 1392