بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

بهانه ما بهار

آخرین خبر

و بالاخره اومدیم به خانه خودمون و البته از قدیم و ندیم گفتن که هیچ جا مثل خونه خود آدم نمیشه   همسرم و بابای بهارم من و بهاردستای خستتو میبوسیم و ممنونتیم به خاطر این همه تلاش   خداراشکر به خاطر این نعمت بزرگ           ٢٠تیر ١٣٩٢ ...
4 دی 1392

گوشی نازنینم

    وقتی عمر چیزی به دنیا نباشه دیگه کاری نمیشه براش کرد گوشی نازنینم بعد از یک نگاه عمیق و متفکرانه توسط بهار خانم در ظرفشویی خونه غرق شد و رفت پیش دوستاش(ساب کامپیوتر عزیز،گوشی بابا،شیشه بزرگ عسل،ظرفهای عزیز مامان و................) روحش شاد   ...
4 دی 1392

اندر حکایت شیر دهی

    14 ماه است شیره جانم را این هدیه و امانت الهی را بی کاست به تو تقدیم میکنم   14 ماه است میجنگم با تمام بی خوابی ها خستگی ها بی حوصلگی ها ی گاه گاهم   میجنگم با حرف های این و ان که.........  بس است دیگر بگیرش از شیر که توانی برای خودت نماند که شیر خشک هم شیر است دیگر که 6 ماه کافیست دیگر و بقیه اش اضافی که شیشه و پستانک هم راهیست ها که تا کی میخواهی تا صبح نخوابی که 5 دقیقه میخورد و بقیه اش فقط مکیدن بیهوده است که...........    و من نیز خسته میشوم گاهی و بی حوصله و بسیار بی خواب   و تو ع...
4 دی 1392

بچه ای که...

بچه ای که از شش ماهگی حرف میزنه از 10 ماهگی میدوه یک سالگی همه رو با اسم صدا میزنه عزیز، آقون(آقاجون)،آقایی،باب میتی،مامان وپارتاو..... از هیچ چی ترسی نداره(واقعا هیچی) یه موجود کاملا مستقله تحمل دردش فوق العادس روابط اجتماعیش در حد المپیکه با دوست و آشنا و غریبه و کارگرای سر کوچه و بقال و چقال وقتی راه میره انگار باباشه با این تفاوت که دستاشم تکون میده.....واقعا دیدنیه شال مامانشو موقع بیرون رفتن انتخاب میکنه تو 14 ماهگی منظورشو با کلمات به ما میفهمونه عاشق سفره و خوراکیه عشق نونه و خدا نکنه تو خیابون دست کسی نون ببینه عاشق باباشه و خیلی خوشگل صداش میکنه باب میتی (با کسره) وسایل برقی ...
4 دی 1392

اندر باب سخن گفتنت

    بچه طوطی ما خیلی خوب حرف میزند و جدیدا خیلی هم معنی دار و به جا تقریبا تمام کلمات را میداند و درست و غلط ادا میکند این روزها کلمات مربوط به هم را بدون فعل کنار هم میگوید مامان من آب بابا لالا عزیز دد فکر میکنم یکی از همین روزهای زود جمله هم بگوید             ١ مهر ٩٢ ...
4 دی 1392

فرنیای واقعی

  امروز بالاخره بعد از مدت ها انتظار دختر کوچولوی مورد علاقمو دیدم       مونده بودم برم به مهمونی افطاری شرکت یا نه آخه هنوز وسط اسباب کشی و شلوغی هاش بودیم امااین مهمونی تنها فرصتی بود تا فرنیا جونو ملاقات کنم و بالاخره رفتیم    وقتی وارد سالن شدم بی اختیار چشمم دنبالش میگشت و از اونجا که جوینده یابندس تو یه چشم به هم زدن پیداش کردم و به اغوش کشیدمش و مهم تر از همه اینکه مامان فرنیا هم دقیقا همون جوری بود که فکرشو میکردم یه جوری با هم روبرو شدیم که انگار مدت هاست با هم دوست هستیم و البته که هستیم...........     البته داستان ما همین جا تموم نمیشه مامان و بابای فرنیا جون...
4 دی 1392

وای چه عروس نازی

                   پانویس:عروسی علی و گلوریا بهار جان مطمئنم عروس خانم برای عکس گرفتن ناز شما رو نداشته چون بردیمت آتلیه سالن اما عکاس هر چی سعی کرد ازت عکس بگیره نتونست بس که شما تحرک داشتی و تا ازت میخواستیم یه جا وایستی گریه میکردی اینا ام که میبینی برگ سبزیه تحفه مامانی   ...
4 دی 1392

آز آقون تا آقایی

  بهارمهارت خاصی در ساختن لغات جدید دارد و در فرهنگ لغاتش از همه جالب تر" آقون" و "آقایی" اسمهایی که روی پدر بزرگاش گذاشته   علما موندن که : این نیم وجبی چه جوری اینا رو با هم ست کرده که جنگ به پا نشه     پانویس:   آقون در 11 ماهگی و اقاییدر 13 ماهگی به فرهنگ لغات دخترک اضافه شد ...
4 دی 1392