بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

بهانه ما بهار

بهار شیرینم

کارت عابر بانکم لحظه ای دست بهار خانم رویت شد و سپس ناپدید شد سه روز گشتم اما پیدا نشد هر روز با هر زبانی از بهار خواستم بگه کجا پنهانش کرده نگفت تازه خودش هم با من میگشت............   روز سوم نشستم به گریه و تا متوجه شدم تحت تاثیر قرار گرفته شدتشوبیشتر کردم   بهار:مامان نه... نازی... نازی (همراه با نوازش) من:من عابر کارتمو میخوام و مثلا گریه بهار:مامان.....کفش من:کفش؟ بهار: کارت........کفش   ***عابر کارت تو لنگه کفش باباش بود*** ...
15 ارديبهشت 1393

انقدر بزرگ شدی

  انقدر بزرگ شدی که دیگه شبا تو اتاق خودت میخوابی انقدر بزرگ شدی که خودت غذاتو میخوری انقدر بزرگ شدی که ناراحتی منو میفهمی و نوازشم میکنی   انقدر بزرگ شدی که وقتی کسی میگه درد دار ه ماساژش میدی انقدر بزرگ شدی که تو جمع کردن سفره کمک میکنی انقدر بزرگ شدی که پاتو رو زمین دستشویی نمیذاری   انقدر بزرگ شدی که لباساتو با کفشات ست میکنی انقدر بزرگ شدی که نقاشی میکشی انقدر بزرگ شدی که در مقابل لطف دیگران تشکر میکنی   انقدر بزرگ شدی که حیوونا و میوه ها رو میشناسی انقدر بزرگ شدی که موقع اذان همه رو دعا میکنی انقدر بزرگ شدی که واسه خودت دوست پیدا میکنی انقدر ب...
15 ارديبهشت 1393

شکر

  فلانی از من میپرسد   دوست داشتی بهترین و باهوش ترین و زیباترین بچه دنیا مال تو بود؟ . .   و من روزها و روزها و روزها به این سوال فوق فلسفی فکر میکنم . . میفهمم...    اینکه بهترین و باهوش ترین و زیباترین بچه دنیا مال من است برای خیلی ها آرزوست   متشکرم خدا و متشکرم فلانی که یادم آوردی شکر گذار باشم       ...
15 ارديبهشت 1393

بهار میگه" این چیه؟"

    با تجربه ها این مرحله از زندگی نینی ها رو حوب میشناسن این روزها من و باباش شدیم شبیه یه دائره المعارف که از صبح تا شب باید به این "این چیه" ها جواب بدیم و جالب اینجاس که اگه یه جا بی دقتی کنیم و اشتباه بگیم مچمونو میگیره  چون جواب سوالاشو خودش بهتر از ما میدونه ناقلا   خلاصه بهار خانم اینروزا همش میگه "این چیه؟"       ...
27 فروردين 1393

بهار خانم میشمره

  بهار یاد گرفته از یک تا ١٠ بشمره اونم یه دفعه و بی تمرین فقط من نمیدونم چرا از یک تا دهش  هفت تا عدد داره....... اولین بار وقتی تابش میدادم شمرد   یک دو سه تار شیش نه دددددددددددددده
27 فروردين 1393

بابای اینروزها

  گریه شوقم میگیرد از دیدن بابای اینروزها  که با دیدن تو خستگی روزانه اش را فراموش میکند و غرق میشود در بازی و خنداندن تو   ...
27 فروردين 1393

دومین بهاری که دیدی

  از وقتی بهارمان شده ای هر روز بر درخت زندگیمان جوانه میزنی شکوفه میکنی و برایمان گل و سبزه میآوری     دومین بهاری که دیدی مبارکت دخترکم                      پانویس :امسال هفت سین ما توی راهرو چیده شد البته احتمالا دلیلش مشخصه .... اون عسک آخرم گذاشتم تا یادمون نره اشک ٤ نفر در اومد تا این عسک سه نفره ثبت شه از قیافه من و باباش کاملا مشخصه که برای نگه داشتن بهار چه جفایی کشیدیم   ...
1 فروردين 1393

بهار و دوست جونش

      اینم نازنین رقیه که بهار از وقتی دیدش اسمشو گذاشته "ادو"جدیدا هم بهش میگه ناز ناز جان     بهار میره خونشون با ادو برمیگرده بعد چند دقیقه مامانش صداش میکنه ادو میره بهارم میبره بعد من صدا میکنمش بهار میاد با ادو بعد اون صدا میکنه بهار میره اینبار ادو نمیره بهار میشه دختر اون ادو میشه دختر من   نیم ساعت بعد دلامون برا بچه هامون تنگ میشه با جیغ و داد بچه ها رد و بدل میشن خلاصه پوستمون کندس از دستشون ...
24 اسفند 1392