یک روز از انروزهای به قول بعضی ها تکراری خیلی ناگهانی میفهمی که هیچ چیز به جز تو تکرار نمیشود حتی کودکت که مثل هر روز از خواب برمیخیزد و شیر میخورد و تعویض میشود و شلوغ میکند وروزت را شب میکند حتی او هم کارهای امروزش را ماهرانه تر از از دیروز انجام میدهد و این تو هستی که در حال تکراری:موهای ژولیده چشمان پف کرده از شب نخوابیده، لباس هایی که بوی شیر و استفراغ میدهد....... تند تند خانه را جمع و جور میکنی و بچه ات پشت سرت میآید و تند تند به هم میریزد و میریزد و میریزد و تو باز جمع میکنی و ساعت هم تند میگذرد.صبحانه نخورده وقت نهارش میرسد در اشپزخانه که هستی هی نق میزند که از دیوار چینی که با پشتی جلوی در ا...