شیرین ترین لحظه مادر بودنم
یک روز از انروزهای به قول بعضی ها تکراری خیلی ناگهانی میفهمی که هیچ چیز به جز تو تکرار نمیشود حتی کودکت که مثل هر روز از خواب برمیخیزد و شیر میخورد و تعویض میشود و شلوغ میکند وروزت را شب میکند حتی او هم کارهای امروزش را ماهرانه تر از از دیروز انجام میدهد و این تو هستی که در حال تکراری:موهای ژولیده چشمان پف کرده از شب نخوابیده، لباس هایی که بوی شیر و استفراغ میدهد.......
تند تند خانه را جمع و جور میکنی و بچه ات پشت سرت میآید و تند تند به هم میریزد و میریزد و میریزد و تو باز جمع میکنی و ساعت هم تند میگذرد.صبحانه نخورده وقت نهارش میرسد در اشپزخانه که هستی هی نق میزند که از دیوار چینی که با پشتی جلوی در اشپزخانه ساخته ای عبور کند و بیاید و در چاه فاضلاب اشپزخانه را مزه کند و تو هی شعر میخوانی برایش از زمین و زمان و تند تند غذا میپزی و ظرف میشویی و تو هی تکرار میشوی و او هر لحظه تکرار نشدنی بزرگ میشود و تو گاهی حتی اصلا نمیبینی...
و نهارهنوز پایین نرفته در تدارک شامی و ورود همسر و لباسی عوض کردن ودستی به موکشیدن و صد البته که سر بزنگاه آمدن همسر یا پیپی بیرون میزند و یا جیغ های بی علتش بالا میگیرد و مجبوری بیخیالی طی کنی......و هر روزت همینگونه تکرار میشوی.
در زندگی هر مادر اما لحظه ای هست تکرار نشدنی......
لحظه ای که بعد از مدت ها ترا جلوی ایینه میبرد
لحظه ای هست که در میان اشفتگی های خانه داری و بچه داری و شلوغی و شعرهای اجغ وجغ از ناکجا اباد ذهن تراوش شده و بی خوابی و خستگی، ناگهان به خودت میایی و باور میکنی که حقیقتا مادر شده ای
آری در زندگی هر زن لحظه ای هست به نام "مامان"
لحظه ای که کودک چند ماهه ات پس از روزها تمرین و تکرار بیمعنای اصوات ناگهان بی مقدمه زل میزند در چشم هایت و برای اولین بار صدایت میزند"مامان"
بعد میروی جلوی آینه نگاه میکنی به موهای اشفته و چشم های پف کرده ات و نگاه میکنی به زن تکراری که دارد میرود و مامانی که دارد نگاهت میکند و انگار تازه باور میکنی که مامان تو هستی
6 ماه و دوازده روزگی بهار لحظه "مامان"زندگی من بود
شیرین ترین لحظه مادر بودنم
دیر نوشته 11 بهمن 91